روزي یک مرد ثروتمند، با پسرش به سفري رفتند و در راه به دهی رسیدند. آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد............
نویسنده :hesami|داستان | ارسال نظر: 0 |
نویسنده :hesami|داستان | ارسال نظر: 0 |
تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و
بدوبيراه گفت، خدا سکوت کرد، جيغ زد وجاروجنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان
وزمين را به همريخت، خدا سکوت کرد.
به پروپاي فرشته وانسان پيچيد، خدا سکوت کرد، کفرگفت و سجاده دور انداخت، خدا
سکوت کرد، دلش گرفت وگريست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست وگفت:
نویسنده :hesami|داستان | ارسال نظر: 0 |
نویسنده :hesami|داستان | ارسال نظر: 0 |
نویسنده :hesami|داستان | ارسال نظر: 0 |
پدربزرگ گفت: درباره ی تو پسرم. اما مهمتر از آن مدادی است که با آن مینویسم.
میخواهم وقتی بزرگ شدی ، تو هم مثل این مداد باشی.پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید. گفت: این هم مثل همه مدادهایی است که من دیده ام.
نویسنده :hesami|داستان | ارسال نظر: 0 |
بسیاری ازضرب المثلها را بکارمی بریم اما ازمنشا پیدایش آنها هیچ اطلاعی نداریم اینکه ازکجا وچگونه این ضرب المثل بوجودآمده وورد زبان ماگشته است.
ازجمله این ضرب المثلها ضرب المثل (((قوزبالای قوز))) است.
نویسنده :hesami|داستان | ارسال نظر: 0 |
در زمانهاي دور، مرد خسيسي زندگي مي كرد. او تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش سفارش داده بود . شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقي گذاشت و به مرد گفت باربري را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براي نصب شيشه ها مي آيم .
نویسنده :hesami|داستان | ارسال نظر: 0 |
در زمان سلطنت خسرو پرويز بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و سقوط آن نزديك شد . مردم رم فردي را به نام هرقل به پادشاهي برگزيدند . هرقل چون پايتخت را در خطر مي ديد................. |
نویسنده :hesami|داستان | ارسال نظر: 0 |
آوردهاند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟
نویسنده :hesami|داستان | ارسال نظر: 0 |